خنده تو

شاه کُند خندهٔ تو بنده را

🙂

چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل
در آن لبست همیشه گشاد کار چرا

خدایا

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌ پَرْ وایِ او

من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس

متصل

جان منست او هی مَزنیدَش

آن منست او هی مَبَریدَش

آب منست او نان منست او

مثل ندارد باغ امیدش

باغ و جنانش آب روانش

سرخی سیبش سبزی بیدش

متصلست او معتدلست او

شمع دلست او پیش کشیدش

اندر دل ما توی نگارا

اندر دل ما توی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا

هر عاشق شاهدی گزیدست
ما جز تو ندیده‌ایم یارا

گر غیر تو ماه باشد ای جان
بر غیر تو نیست رشک ما را

ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را

بر نقش فنا چه عشق بازد ؟
آن کس که بدید کبریا را

بر غیر خدا حسد نیارد
آن کس که گمان برد خدا را

گر رشک و حسد بری برو بر
کاین رشک بُدست انبیا را

چون رفت بر آسمان چارم
عیسی چه کند کلیسیا را ؟

بوبکر و عمر به جان گزیدند
عثمان و علی مرتضا را

شمس تبریز جو روان کن
گردان کن سنگ آسیا را

در دل و جان

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی‌دل و بی‌خودت کنم در دل و جان نشانمت

گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی ‌دوم گرچه که می‌دوانمت

غزل

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی‌دل و بی‌خودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌‌فشانمت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

گل چه بود که گل توی ناطق امر قل توی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

جان و روان من توی فاتحه خوان من توی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

صید منی شکار من گر چه ز دام جَسته‌ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خَمانمت

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌ پزانمت

نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی ‌دوم گرچه که می‌دوانمت

جان منی

جان منی جان منی جان من
آن منی آن منی آن من

شاه منی لایق سودای من
قند منی لایق دندان من

نور منی باش در این چشم من
چشم من و چشمه حیوان من

گل چو تو را دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من

از دو پراکنده تو چونی بگو
زلف تو حال پریشان من

ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من

دست فشان مست کجا می‌روی
پیش من آ ای گل خندان من

غم هجران تو

دلتنگم و دیدار تو درمان منست
بی‌رنگِ رُخت زمانه زندانِ منست

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غمِ هجران تو بر جان منست

صفحه اصلی
نوشتن شعر
جستجو
پروفایل