دوست

ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان با هرچه دلم قرار گیرد بی تو آتش به من اندر زن و آنم بستان

الهی

الهی در سر آب دارم، در دل آتش، در باطن ناز دارم، در باطن خواهش در دریایی نشستم که آنرا کران نیست، بجان من دردیست که آنرا درمان نیست، دیدهٔ من بر چیزی آید که وصف آن بزبان نیست.

الهی

الهی پایی ده که با آن کوی مهر تو پویم و زبانی ده که با آن شکر آلای تو گوییم.

صفحه اصلی
نوشتن شعر
جستجو
پروفایل