هم درد و هم درمان من

ذره ای دردم ده ای درمانِ من زانک بی دردت بمیرد جانِ من چون برآید جان ندارم جز تو کس هم رهِ جانم تو باش آخر نفس چون ز من خالی بمانَد جایِ من! گر تو همراهم نباشی، وایِ من

بیا تا گل برافشانیم

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

نه تو می مانی و نه اندوه

نه تو می مانی و نه اندوه ، و نه هیچ یک از مردم این آبادی! به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم می گذرد،! آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند، لحظه ها عریانند . به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز…

صفحه اصلی
نوشتن شعر
جستجو
پروفایل