بی حواس

در سرم بازاری ست ،شلوغ و پرصدا. دخترک در آن میان اشگ ریزد ،بی صدا. گیسوانش در باد،پریشان شده بود. زانوانش در بغل، سر پناهش شده بود. شامگاهان سر ،بر بالین کابوسی نهاد. لحافش گرم …،دکان دلش بود کساد. دستش رها کردند روان گشتن به سویی، در نهایت ،جدایی را نباشد هیچ سودی. در حیاط […]

صفحه اصلی
نوشتن شعر
جستجو
پروفایل