آقای زمین و آسمان
اندرون قلب هامان
نفس قربانی کنیم
چشمه ی جوشان بگردیم
عشق را جاری کنیم…
گر حسین در کربلا تنها بماند
یاری نماند
حال در کرببلاییم…
مهدی صاحب زمان یاری کنیم.
سلام بر آقای
زمین و آسمان
مهدی صاحب زمان 🌸
معصومه داداش بهمنی.
اندرون قلب هامان
نفس قربانی کنیم
چشمه ی جوشان بگردیم
عشق را جاری کنیم…
گر حسین در کربلا تنها بماند
یاری نماند
حال در کرببلاییم…
مهدی صاحب زمان یاری کنیم.
سلام بر آقای
زمین و آسمان
مهدی صاحب زمان 🌸
معصومه داداش بهمنی.
صدای آه را شنیده ای
یاکه آه را چشیده ای
صدایش غم دارد پیکرش غبار دارد
غم که آمد آه به دنبالش دوید
اندوه را دید که گوشه ی آن کوچه
در انتظار غم نشسته است
تا بر روی شانه هایش
کیسه های پر شده از غبار را
بگذارد.
معصومه داداش بهمنی
(ارغوان)
چند وقت است دکان افسوس
کار و کاسبی خوبی دارد.
کیسه ها بر دوش غم
سنگینی میکند.
آه که خواست سنگینی
دوش غم را کم کند
کیسه ای پاره شد
و غبار بر پیکر آه نشست.
معصومه داداش بهمنی
چشم ها را شستیم
جور دیگر دیدیم
چتر ها را بستیم
و سپردیم به باران افکار
چترها بسته در این عصر
بی گمان قسمتمان این است
هرچه باران بارید
خانه ی اندیشه مان غرق
میان سیلی.
برملا شد افکار
زیر باران از ترس
سهراب چه بگویم هیهات
در جهانی که برای زندگی است
چشم ها بسته به روی آدمیت
چتر را باز کنید زیر باران
یک نفر منتظر است
آدمی پژمرده و خیس
معصومه داداش بهمنی.
این حیات است که در
ظلمت آن کوچه دوید.
دستپاچه ته کوچه ی
بن بست رسید.
خانه ی کودکی اش دید،
دلش آرام گرفت.
خیره بر برگ درختان حیاط
همه در دست خزان ،
دلش سخت گرفت.
ساعتی قبل که باران زده بود،
ته آن حوض که رنگ را به زمان
باخته بود،
آینه ای تار ،ز ابر نگران ساخته بود.
نگهی کرد در آن، به ژرفای جهان.
رخ پاتال حیات، ته آن حوض نشست.
اشگ و لبخند گره خورده به چشمان حیات،
زیر لب گفت: این زمان بود که بی وقفه گذشت.
کودکی لی لی کنان، و جوانی غافل از عمر و زمان،
کوله بار عیش و عشرت، همگی در خاطره است.
در نهایت این حیات است ،که در قلب حیاط
آخرین لبخندش، ته آن حوض، ماسید و شکست.
معصومه داداش بهمنی.
شعور دیدن
۱۴۰۳/۴/۱۵ شماره ثبت ۶۶۰۵۶۰
آنچنان نور ،نشان دادی مرا
که بیکباره، مرا شور گرفت
شور با نور ،در آمیخته شد
ناگه، شعور دیدنت زاییده شد
با شعور و شور ،تورا دیدن خوش است
چون دوا و مرهمی، بر ناخوش است
پس من آن ناخوش ،تو آن خوش مرهمی
روح را پاکیزه گردان ،چو نفس در بدنی
ما درون قفس نفس ، در بند شدیم
با پلشتی و شناعت ،همه زنجیر شدیم
همه گشتیم اسیر ،اندر قفس نادانی
رفته رفته همه از نور محروم شدیم
تو بدیدی مارا ،همه بی چشم به دنبال عصا
نور تو شاه کلید،همه گشتیم رها….
(معصومه داداش بهمنی)
شکوفههای ماندگار
۱۴۰۳/۶/۱۱ شماره ثبت ۶۶۴۰۸۴
شاعری در انتها
غزل خفتن سرود
آرام رفت.
اندرون خاک خفت
لیک از دوران نرفت.
چرخ گردون در دیار خفتنش،
در بغل دارد نهال سخنش.
نهال آرام گوشش را سپرد
بر غزل های درون خاک
رقصید و گل پاشید،
بر روی تنش.
.به یاد استاد محمد علی بهمنی.
(معصومه داداش بهمنی)
رویای سپید
۱۴۰۳/۴/۱ شماره ثبت ۶۵۹۸۱۱
گر که بر مردم دهی
عشق و امید.
نیمه شب در عمق خواب و
غرق رویای سپید.
بامدادان مهر را کن بقچه ای
بر دوش خود.
شب درونش هر چه باشد مینوازد
گوش خود.
گاهگاهی چون که غفلت کرده ای از
نفس خویش.
بقچه آت را پر کنی با
قهر خویش.
چون درونش قهر و
خیرگی باشد.
شبت را تا سحر
آشفتگی باشد.
خود بنگر درونت خفته
بلکه بیدار است.
خوشا حالی که پیوسته روانش
مست و هوشیاراست.
. معصومه داداش بهمنی.
بام فقر
۱۴۰۳/۵/۱۸ شماره ثبت ۶۶۲۶۱۶
بناگاه فلک نظری کرد
بر زمین.
تنگسالی در کمین است،
مردمانش هم غمین.
پینه ی دست و دل پر خون که دید،
قسم ها را شنید.
قسم ها بود بر عرش و زمین.
از چه رو ابرها دگر،
آبستن نگشتند و نباریدند ،
سرکشی کردند از عرش برین.
آسمان گشت خجل،
متأثر گفتا،در صدد بودم بدانم
بغض بین مه و مهر از چه بود.
چون حواسی را نماند بهر زمین،
نهادم بار باران ،بر دوش
ابرهای حزین.
فلک غران بگشت شلاق رعد ،
در دستش گرفت.
صدای وحشت ابر حزین، در آسمان
شدت گرفت.
ابرها نالان بگفتند، ای آسمان
بر تن عریان ما ،شلاق نزن.
بر سر ابر حزین ،داد نزن.
تو اگر پینه ی دستی دیدی،
بسان ما ،صدای چکه از بام
خانهی فقر نشنیدی……
. معصومه داداش بهمنی.
© حقوق تمام محتوا محفوظ و برای انجمن ادبی استاد شهریار می باشد.