بستر مرگ

در بستر مرگم و سخت بیمارم،🪶
هم منتظر مرگم هم منتظر یارم

شاید اگر روزی با خبر شوی از حالم
آیی به بالینم و جویا شوی احوالم

آنروز فقط یک چیز از خدا میخواهم
یکبار کنی صدایم و یکبار کنی نگاهم

عاشق

گر عاشق شدی بشنو که عشق هم عالمی دارد
میان عقل و دل جنگ است که آن هم فاتحی دارد
سراپا گوش کن برنا که عشق هم ساعتی دارد
به پای عشق جان دادن که آن هم جراتی دارد
برای عشق هم زیستن که آن هم طاقتی دارد
بیا از عشق گوییم شعر که آن هم فرصتی دارد
ولی عاشق تو آگاه باش که عشق هم حرمتی دارد
اگر معشوقه فارغ شد بدان هم صحبتی دارد

درد

درد یعنی گریه های بی صدا
درد یعنی خیره اما بی نگا
درد یعنی اشک ها زنجیر وار
درد یعنی آهی به سوی خدا

درد یعنی مرده ای نفس کشد
درد یعنی هر نفس او را کشد
درد یعنی سخن ها بی کلام
درد یعنی سوختن دل وصلام.

مرگ

مرگ همان قهوه ی تلخی ست که همه نوش کنند

ترک دنیا کنند و همگی کوچ کنند

نزد الله روند و ترک آغوش کنند

بعد از آن تلخی دنیا را فراموش کنند

شکسته دل

نمک خوردی نمکدان را شکستی
شبیه آدمی اما چه پستی

کنار خوان نامردان نشستی
به روی خوب رویان راه بستی

مگر دنیا چه کرد با تو سیه دل
که از کینه دل خلقی شکستی

دگر دانی شکسته دل چه ها کرد
به یک لحظه همه هستی فنا کرد

سری بشکن ولی دل را میازار
بجای سر شکستن دل بدست آر

شکاف سر دوا دارد و درمان
شکسته دل نه سر دارد نه سامان

صفحه اصلی
نوشتن شعر
جستجو
پروفایل