در سرم بازاری ست ،شلوغ و پرصدا.
دخترک در آن میان اشگ ریزد ،بی صدا.
گیسوانش در باد،پریشان شده بود.
زانوانش در بغل، سر پناهش شده بود.
شامگاهان سر ،بر بالین کابوسی نهاد.
لحافش گرم …،دکان دلش بود کساد.
دستش رها کردند روان گشتن به سویی،
در نهایت ،جدایی را نباشد هیچ سودی.
در حیاط دل خود گوری برای ترسها میگذارم.
کابوس کفن ترس شود آن را
به خاکش میسپارم.
صبر و قرارم را در گلدان گذارم.
زانوانم در بغل نیست ،
خودم بر تو سپارم….
نیک آگاهی چه بود ترس و هراسم،
مرا هرگز نکن گم در شلوغی ،
من بی حواسم.

.معصومه داداش بهمنی.

نویسنده

Picture of masoomeh_dadash_bahmani@

masoomeh_dadash_bahmani@

معصومه داداش بهمنی

مشاهده پروفایل

نقل و قول

صفحه اصلی
نوشتن شعر
جستجو
پروفایل