چو موج به گیسویش افتاد
هزار دریا به ساحل افتاد
دل نیست دراین سینه
چو شیشه به صخره افتاد
در بستر مرگم و سخت بیمارم،🪶
هم منتظر مرگم هم منتظر یارم
شاید اگر روزی با خبر شوی از حالم
آیی به بالینم و جویا شوی احوالم
آنروز فقط یک چیز از خدا میخواهم
یکبار کنی صدایم و یکبار کنی نگاهم
این حیات است که در
ظلمت آن کوچه دوید.
دستپاچه ته کوچه ی
بن بست رسید.
خانه ی کودکی اش دید،
دلش آرام گرفت.
خیره بر برگ درختان حیاط
همه در دست خزان ،
دلش سخت گرفت.
ساعتی قبل که باران زده بود،
ته آن حوض که رنگ را به زمان
باخته بود،
آینه ای تار ،ز ابر نگران ساخته بود.
نگهی کرد در آن، به ژرفای جهان.
رخ پاتال حیات، ته آن حوض نشست.
اشگ و لبخند گره خورده به چشمان حیات،
زیر لب گفت: این زمان بود که بی وقفه گذشت.
کودکی لی لی کنان، و جوانی غافل از عمر و زمان،
کوله بار عیش و عشرت، همگی در خاطره است.
در نهایت این حیات است ،که در قلب حیاط
آخرین لبخندش، ته آن حوض، ماسید و شکست.
معصومه داداش بهمنی.
گر عاشق شدی بشنو که عشق هم عالمی دارد
میان عقل و دل جنگ است که آن هم فاتحی دارد
سراپا گوش کن برنا که عشق هم ساعتی دارد
به پای عشق جان دادن که آن هم جراتی دارد
برای عشق هم زیستن که آن هم طاقتی دارد
بیا از عشق گوییم شعر که آن هم فرصتی دارد
ولی عاشق تو آگاه باش که عشق هم حرمتی دارد
اگر معشوقه فارغ شد بدان هم صحبتی دارد
درد یعنی گریه های بی صدا
درد یعنی خیره اما بی نگا
درد یعنی اشک ها زنجیر وار
درد یعنی آهی به سوی خدا
درد یعنی مرده ای نفس کشد
درد یعنی هر نفس او را کشد
درد یعنی سخن ها بی کلام
درد یعنی سوختن دل وصلام.
مرگ همان قهوه ی تلخی ست که همه نوش کنند
ترک دنیا کنند و همگی کوچ کنند
نزد الله روند و ترک آغوش کنند
بعد از آن تلخی دنیا را فراموش کنند
نمک خوردی نمکدان را شکستی
شبیه آدمی اما چه پستی
کنار خوان نامردان نشستی
به روی خوب رویان راه بستی
مگر دنیا چه کرد با تو سیه دل
که از کینه دل خلقی شکستی
دگر دانی شکسته دل چه ها کرد
به یک لحظه همه هستی فنا کرد
سری بشکن ولی دل را میازار
بجای سر شکستن دل بدست آر
شکاف سر دوا دارد و درمان
شکسته دل نه سر دارد نه سامان
© حقوق تمام محتوا محفوظ و برای انجمن ادبی استاد شهریار می باشد.