شکوفه‌های ماندگار

شکوفه‌های ماندگار
۱۴۰۳/۶/۱۱ شماره ثبت ۶۶۴۰۸۴
شاعری در انتها
غزل خفتن سرود
آرام رفت.
اندرون خاک خفت
لیک از دوران نرفت.
چرخ گردون در دیار خفتنش،
در بغل دارد نهال سخنش.
نهال آرام گوشش را سپرد
بر غزل های درون خاک
رقصید و گل پاشید،
بر روی تنش.

.به یاد استاد محمد علی بهمنی.

(معصومه داداش بهمنی)

رویای سپید

رویای سپید
۱۴۰۳/۴/۱ شماره ثبت ۶۵۹۸۱۱
گر که بر مردم دهی
عشق و امید.
نیمه شب در عمق خواب و
غرق رویای سپید.
بامدادان مهر را کن بقچه ای
بر دوش خود.
شب درونش هر چه باشد مینوازد
گوش خود.
گاهگاهی چون که غفلت کرده ای از
نفس خویش.
بقچه آت را پر کنی با
قهر خویش.
چون درونش قهر و
خیرگی باشد.
شبت را تا سحر
آشفتگی باشد.
خود بنگر درونت خفته
بلکه بیدار است.
خوشا حالی که پیوسته روانش
مست و هوشیاراست.

. معصومه داداش بهمنی.

بام فقر

بام فقر
۱۴۰۳/۵/۱۸ شماره ثبت ۶۶۲۶۱۶
بناگاه فلک نظری کرد
بر زمین.
تنگسالی در کمین است،
مردمانش هم غمین.
پینه ی دست و دل پر خون که دید،
قسم ها را شنید.
قسم ها بود بر عرش و زمین.
از چه رو ابرها دگر،
آبستن نگشتند و نباریدند ،
سرکشی کردند از عرش برین.
آسمان گشت خجل،
متأثر گفتا،در صدد بودم بدانم
بغض بین مه و مهر از چه بود.
چون حواسی را نماند بهر زمین،
نهادم بار باران ،بر دوش
ابرهای حزین.
فلک غران بگشت شلاق رعد ،
در دستش گرفت.
صدای وحشت ابر حزین، در آسمان
شدت گرفت.
ابرها نالان بگفتند، ای آسمان
بر تن عریان ما ،شلاق نزن.
بر سر ابر حزین ،داد نزن.
تو اگر پینه ی دستی دیدی،
بسان ما ،صدای چکه از بام
خانه‌ی فقر نشنیدی……

. معصومه داداش بهمنی.

عهد

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

جرعه های عشق

جرعه های عشق
۱۴۰۳/۴/۱۷ شماره ثبت ۶۶۰۷۸۱
پدری دارم که دستانش،
در دست خداست.
بر جبینش جای مهری نیست،
دلش پیش خداست.
ذکر هایش ،جرعه های عشق گردد،
درون کوزه ای.
برگلی گفتا چرا پژمان بگشتی،
لیکن روزه ای؟؟؟
امشبی را با جرعه های مهر من
افطار کن.
مهر من باشد همان لطف خودش،
امرار کن.
لیکن جا نمازش،
سفره ی نانی شود……
نیم مهر جانمازش،نان بی نانی شود…..

معصومه داداش بهمنی

غم فردا

ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم
وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم
با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم

.تاک غمگین.

تاک غمگین
۱۴۰۳/۴/۱۶ شماره ثبت ۶۶۰۶۸۳
تاک غمگین آخرین برگش که ریخت،
از سخن با آسمان دیگر گریخت.
ابر آبستن نگشت و بر زمین باران نداد،
تاک زرد بر آسمان، دیگر نبودش اعتماد.
آخرین برگش بداد بر دست باد،
با فغان گفتا دگر، رفتم زیاد.

معصومه داداش بهمنی

صفحه اصلی
نوشتن شعر
جستجو
پروفایل